jiyar آخرین مطالب صفحات وبلاگ شنبه 90 اردیبهشت 31 :: 7:50 صبح :: نویسنده : ئابا ژیار
پیش از اینها فکر می کردم خدا مثل قصر پادشاه قصه ها پایه های برجش از عاج وبلور ماه برق کوچکی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان رعد وبرق شب، طنین خنده اش دکمه ی پیراهن او، آفتا ب هیچ کس از جای او آگاه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین بود، اما در میان ما نبود در دل او دوستی جایی نداشت هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا زود می گفتند : این کار خداست هرچه می پرسی، جوابش آتش است تا ببندی چشم، کورت می کند کج گشودی دست، سنگت می کند با همین قصه، دلم مشغول بود خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان اژدهای خشمگین محو می شد نعره هایم، بی صدا نیت من، در نماز و در دعا هر چه می کردم، همه از ترس بود مثل تمرین حساب وهندسه تلخ، مثل خنده ای بی حوصله مثل تکلیف ریاضی سخت بود ... تا که یک شب دست در دست پدر در میان راه، در یک روستا زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟ گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند با وضویی، دست و رویی تازه کرد گفتمش، پس آن خدای خشمگین گفت : آری، خانه او بی ریاست مهربان وساده و بی کینه است عادت او نیست خشم و دشمنی خشم، نامی از نشانی های اوست قهر او از آشتی، شیرین تر است دوستی را دوست، معنی می دهد هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست ... تازه فهمیدم خدایم، این خداست دوستی، از من به من نزدیک تر آن خدای پیش از این را باد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود می توانم بعد از این، با این خدا می توان با این خدا پرواز کرد می توان درباره ی گل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند می توان مثل علفها حرف زد می توان درباره ی هر چیز گفت مثل این شعر روان وآشنا :
موضوع مطلب : پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|
||